مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

عكس مهراد مو قشنگ تازه حموم

  آقا مهراد لم دادن و تلويزيون تماشا مي كنن   قربون بوسه هاي دلچسبت برم پسرم كه بيشتر صورتت رو مي مالي به صورتم و محكممممممممممم فشار ميدي ...... دلم هر لحظه براي ديدنت پر ميكشه ......... اينقدر شيرين و مهربون شدي كه خودم رو به زحمت كنترل مي كنم كه نخورمت ...............هر چند اداي خوردن رو درميارم و تو هم كلي جيغ مي كشي و مي خندي هميشه زنده باشي ................ دلبند مامان و بابا ...
10 دی 1390

كامپيوتر بازي

كامپيوتر رو روشن كردم و اومدم توي آشپزخونه كار داشتم تو هم روي مبل نشسته بودي و با تلفن بازي مي كردي ..........طبق معمول ميخواستي حال دختر خاله كيميا رو بپرسي...اخه هر روز عصر گوشي رو برميداري و ميگي علووووووووووو تا حالش رو بپرسي يهو ديدم از جات پريدي و داد زدي باباااااااااااااااا و به سرعت برق خودت رو رسوندي به اتاق نگو كامپيوتر رو ديدي كه روشنه و فكر كردي بابات اونجاست خلاصه مگه گذاشتي دست من به موس بخوره.........نشوندمت روي صندلي و تو هم چنان با هيجان روي دكمه ها ميزدي و منيتور رو خاموش و روشن مي كردي كه نگو و نپرس هر از چند گاهي هم دست منو مي گرفتي و مي گذاشتي روي موس و بعد از چند لحظه دستم رو ميزدي كنار و خودت مشغول مي شدي ...
5 دی 1390

شيطنت با آقاجون

امروز صبح شال و كلاه كرديم و باهم رفتيم خونه مادرجون و آقاجون تا تو اونجا باشي و مامان بياد سركار صبح از خواب بيدار نميشدي ..بهت گفتم ميخوايم بريم ددر ...........تو هم يه كوچولو چشمات رو باز كردي و گفتي ددر ددر توي راه هنوز خوابت مي اومد.سرت رو گذاشتي روي شونم و خوابيدي به خونه آقاجون كه رسيديم چشمات رو باز كردي مادرجون هميشه دوست داره تو رو خواب ببرم كه اونم بتونه بيشتر بخوابه خيلي جالب بود ..........از يه طرف ميخواست بخوابي .از يه طرف هم قربون صدقت مي رفت و باهات بازي مي كرد خلاصه من كه خوابوندمت و خودم اومدم اداره بعد از مدتها بابايي واريز يكي از قسط هاي خونه رو به من سپرده بود منم رفتم تا واريزش كنم................ قدم زد...
1 دی 1390
1